شهید عبــدالـرسول زمـــانی درمزاری

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید عبــدالـرسول زمـــانی درمزاری

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید عبــدالـرسول زمـــانی درمزاری

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام عبدالرسول زمانی درمزاری از شهدای دانش آموز شهرستان بهشهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : رستم
تاریخ تولد : 1348/11/08
تاریخ شهادت : 1364/12/21
محل تولد : بهشهر
گلزار شهدای سارو بهشهر
نحوه شهادت :جراحات وارده براثر تیر مستقیم
محل شهادت : فاو-عملیات والفجر 8
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید عبدالرسول زمانی

شهید عبدالرسول زمانی درمزاریشهید عبدالرسول زمانی

شهید عبدالرسول زمانی

 

میثم میثم
۲۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۹ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

نظر به درخواست مجددخانواده محترم شهید کلیه اصلاعات مربوط خانواده شهید حذف گردید.

با عرض پوزش بنا به درخواست خانواده محترم شهید نشانی و شماره تماس خانواده شهید حذف گردید . دانش آموزان عزیز جهت ارتباط با ما تماس حاصل فرمایند. 

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

شهید عبدالرسول زمانی درمزاری
شهید عبدالرسول زمانی درمزاری


میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۷ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۷ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۸ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید عبدالرسول زمانی درمزاری



شهید عبدالرسول زمانی درمزاری

شهید عبدالرسول زمانی درمزاری

شهید عبدالرسول زمانی درمزاری


میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۴ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

شیار 143، حکایت نام آشنای بسیاری از شهدای مفقودالاثر و خانواده های چشم انتظاری است که درد و غم و آه و اندوه بی اطلاعی نسبت به فرزندان و رزمندگان خویش را در طول جنگ، با گوشت و پوست و جسم و جان خویش، از نزدیک لمس کرده و در طی سالیان متمادی نیز با آن آشنا بوده اند....اینجانب نیز از نزدیک، درد و آه و غم و امیدِ انتظار خانواده یونس و مادر چشم براه وی را در فیلم " شیار 143" با عمق وجود خویش به مانند خانواده خود درک کرده و با آن بیگانه نیز نبوده ام.! دراثنای جنگ، زمانی که عبدالرسول؛ برادر بزرگ اینجانب صرفاً، 15 سال بیش نداشت و دانش آموز مقطع راهنمایی نیز بیش نبود، در همان سن نوجوانی داوطلب عزیمت به جبهه و جنگ نمود.! پدر به هنگام عزیمت وی به جبهه، به صراحت فرمود : " این آخرین دیدار من با فرزندم خواهد بود و دیدار وی با من به قیامت....وی دیگر، به سلامت به وطن و آغوش خانواده باز نخواهد گشت...". با گذشت زمان، پیش بینی پدر، به شرح آتی محقق گشت و حقیقت آن بر همگان، آشکار شد...!
بدین ترتیب عبدالرسول؛این نوجوان دانش آموز به مانند بسیاری دیگر از رزمندگان، درحالیکه که صرفاً پانزده سال بیش نداشت، متاثر از تبلیغات و هیجان زمان جنگ و با اصرار و درخواست اینچنینی خویش روانه جنگ گردید و با وجود وضعیت فوق، سر از عراق و عملیات والفجر 8 درآورد و در آستانۀ عید و نوروز سال 1364 نیز خبر شهادت، اما مفقودالجسد بودن وی را به خانواده منعکس کردند! و چند صباحی دیگر- پدر نیز در 6 فروردین 1369 در غم انتظار بازگشت فرزند رزمنده خویش، در آغوش نگارنده(در حالیکه که صرفاً، 17 سال بیش نداشت)، جان به جان آفرین تسلیم کرد و عید و بهار آن سال نیز به سان سال 65، با درد و غم و آه از دست رفتنِ توامانِ پدر و بزرگ خانواده به مانند فقدان و شهادت برادر در هفته پایانی اسفند 64 همراه گشت...!!
مادر از آن پس، همواره بیمار و چشم براه درب و زنگ منزل و شنیدن هرگونه خبر و اطلاعی از فرزند شهید، اما مفقودالجسد خویش به مانند الفت؛ مادر یونس در " فیلم شیار 143" بود و بازگشت اسرا و ایثارگران جنگ نیز با وجود خوشحالی و خرسندی مادر از این موضوع نسبت به اسرای ایرانی، وضعیت نگران و چشم براه وی و خانواده را بیش از پیش تشدید کرد.! مادر نیز به سان الفت در شیار 143، با همراه داشتن عکسی از فرزند شهید و بی جسد خویش- کوچه به کوچه، خانه به خانه، خیابان به خیابان، اتوبوس به اتوبوس، قطار به قطار و شهر به شهر، بدنبال فرزند مفقود شدۀ خویش در میان آزادگان و اسرای بازگشته به وطن و ایران می گشت تا بلکه، نام و نشان و اطلاعی از فرزند گم گشتۀ خویشة(عبدالرسول) بیابد و امید بازگشت وی را به خانه و کاشانه به واقعیت تبدیل نماید؟!
اما دریغ از هر گونه خبر یا اطلاعی نسبت به فرزند مفقود شده خویش در جنگ و عملیات والفجر 8 در فاو ام القصر عراق...! در این ایام انتظار و امید، شرایط مادر و خانواده بسیار حساس و دل نگران بوده و کنترل مادر و غم و آه فزایندۀ و روزافزون وی به مانند الفت ؛مادر یونس در "فیلم شیار 143" بسیار سخت و دردناک بوده است و مادر نیز با وجود از دست دادن همسر و پسر جوانش و بی نتیجه بودنِ تلاش های وی و خانواده برای بازگشت فرزندش و یا یافتن هر گونه اطلاعی نسبت به او، روز بروز تحلیل رفته و با گیسوان سفید و بیمار خویش، بر نگرانی ها و دغدغه های خانواده و اطرافیان نیز می افزود...!
وضعیت مادر عبدالرسول به مانند الفت، مادر یونس در فیلم مزبور، مشابه هزاران خانواده شهید و رزمنده ای بود که فرزندان خویش را در جنگ تاسف بار عراق و ایران از دست داده و هیچ نام و نشانی و ردی از آنها به جای نمانده بود...! و خصوصاً، با اعلام وجود و حضور بسیاری از اسرا در عراق و عدم بازگشت آنها و ناموفق بودنِ دیپلماسی ایرانی و عراقی برای تعیین تکلیف نهایی و قطعی بازگرداندن آنها به موطن خویش و کم رنگ بودن اقدامات کم اثر به عمل آمده در سالهای بعد از جنگ، به این نگرانی و چشم انتظاری مستمر، بیشتر دامن می زد و روز به روز، درد و آه و اندوه خانواده های مزبور را بیشتر می کرد.! چه بسیار پدران و مادرانی که در غم فراق فرزندان شهید یا مفقود خویش به مانند پدر نگارنده و عبدالرسول، در طی سالهای امید و آه و انتظار، جان به جان آفرین تسلیم نمودند و به دیدار حق شتافتند و محروم از فیض حضور و دیدار مجدد فرزندان به جنگ رفته و هدایت شدۀ خویش و دیدار دوباره آنها...! و این آرزو را با خود به آرامگاه ابدی خویش بردند و ...!
با این وجود، بعد از 11 سال چشم انتظاری شبانه روزی و مستمر، سرانجام با اعلام یافتن خبر پیدا کردن جسد عبدالرسول- بارقه ای از امید در چشمان پینه بسته مادر و خانواده به درخشیدن درآمد...! اخبار و گزارشات اعلامی، حکایت از شناسایی و یافتن شهید عبدالرسول(برادر نگارنده) به سان یونس(بعد از 15 سال در "فیلم شیار 143")- بعد از 11 سال مفقودالاثری و مفقودالجسدی وی داشته است.! در این میان، نگرانی دیگری به خانواده افزوده شد و آن اینکه، چگونه این خبر را به اطلاع مادر پیر و کهنسال آن شهید برسانند که سلامت وی بیش از این به خطر نیافتد!؟
در شب بازگشت جسد بی جان عبدالرسول به زادگاه خویش، با حضور خانواده و اقوام نزدیک وی، بنا بود؛ مادر را از این خبر و موضوع بازگشت فرزند شهیدش، پس از 11 سال چشم انتظاری آگاه کرده و او را برای مقدمات تشییع و تدفین فرزندش برای روزهای آتی آماده نمائیم...! سکوت شدیدی در میان حاضرین در منزل مادر عبدالرسول حاکم بود و هر یک با نگاه چشمان نگران،نافذ و غمبار خویش خویش، مسئولیت اعلام این خبر را به دیگری هدایت و محوّل می کرد.! و نگران از اعلان خبر و از دست رفتن احتمالی سلامت باقیماندۀ این مادر شهید و چشم انتظاری بود که در طی سالهای بی خبری از فرزندش، با وجود غم و آه و اندوه فراوان؛ درس مقاومت و ایثار را به شخصه تجربه کرده بود و خود، نمادی از ایثار و مقاومت و انسانیت برای همگان شده بود..!
مادر،در میان سکوت فراوان حاکم بر منزل و خانواده و اقوام نزدیک، به ناگاه، سکوت خویش را شکست و خطاب به خانواده و حضار فرمود : " ...چه چیزی را از من مخفی می کنید؟ چرا اینقدر مضطرب و نگرانید؟! من می دانم و به من الهام شده است که فرزندم در راه هست و آمده است؟ چرا در مقام مخفی کردن آن از من برمی آئید..؟! از دو هفته پیش به من الهام شده بود که فرزندم برمی گردد و خودم را برای این بازگشت آماده کرده ام. به همین خاطر، برای پذیرایی و استقبال از فرزندم و فراهم آوردن مقدمات مراسم وی و پذیرایی از میمهانان، همه چیز را به کسبه محل و ...سفارش داده ام و همه چیز برای استقبال فرزندم آماده هست و شما نگران چیزی نباشید..." !!!
فرزندان و نوادگان و خانواده این مادر شهید در کمال ناباوری و تعجب از فرموده های مادر،ناگهان بغضشان ترکید و با اشک و احترام و دست بوسی، مادر را به آغوش گرفته و به وی تبریک و تسلیت گفتند و اینچنین دریافت، بزرگی دل و ژرفای احساس و نگاه مادر شهیدی که در طی 11 سال مفقودی فرزند شهیدش، با عمق جان با وی زندگی کرده و چشم براه دیدار و وصال او بود و با الهام از حضرت باری تعالی و مهر بی پایان مادری خویش، خبر بازگشت فرزند شهیدش نیز به وی، بدون اعلام هر کسی به وی، بدو الهام شده بود و در جریان آن نیز بدین ترتیب قرار گرفته است...!
صبح روز بعد، عبدالرسول با حضور پُر شور مردم و همشهریان این شهید تازه بازگشته به وطن با احترام و نکوئی، تشییع گردید و در بوستان شهدای منطقه در خاک آرمید...مادر و خانواده هر هفته با حضور بر آرامگاه فرزندش و نجوای مادرانۀ خویش ، اندکی آرام گرفته و آنرا به ترتیب هر هفته و ماه، در دستور کار خویش قرار داده است، اما نگاه غمناک مادر، حکایت از درد و آه و تالمی ماندگار و قدیمی از دوری و نبود فرزندش در طی سالیان مزبور، همراه با غم از دست دادنِ توامان همسرش در ایام چشم انتظاری نسبت به بازگشت فرزندش و عدم دیدار آنها با هم دارد و آنرا در سینۀ پر داغ و حکایت خویش، از همگان پنهان ساخته است.!
با این وجود،علیرغم بازگشت عبدالرسول، درک واقعیتی تاسف بار، آتش بر جگر نگارنده و برخی از اعضای خانواده وی زد و آن اینکه، بنا به اعلام خصوصی یکی از اعضای گروه تجسس و شناسایی شهدای مفقود و اجساد عبدالرسول و دیگر هم سنگری های وی در منطقه فاو ام القصرعراق و تائید بعدی همرزمان دیگر آنها، متاسفانه، وی به همراه 15 هم سنگر او از سوی بعثی ها در عملیات والفجر 8 در سال 1364، زنده زنده سر بریده شده و هیچ یک از آن 16 شهید بازگشت داده شده به وطن، دارای سر نبوده و فاقد جمجمه مربوطه نیز بوده اند...! وقتی به سان یونس در فیلم شیار 143، پرده تابوت جنازه عبدالرسول کنار زده شد، در کمال ناباوری، جسد این برادر را به اندازه قنداق نوزادی یافته که خبری از اندام رشید وی نبود و با بازگشایی پارچه سفید پوشانده بر اندک استخوانهای باقیماندۀ وی، متوجه عدم وجود جمجمه سر برادر و احراز مراتب صّحت خبر و گزارش اعلامی گروه تجسس عبدالرسول و همرزمان وی شده بودم و این درد جانگاه نیز کماکان ، بر دل و ذهن نگارنده، پس از 21 سال سنگینی کرده و با آن کنار نیامده است...!!!


میثم میثم
۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

«پیران با دعایشان، زنان با حجابشان، جوانان با صلاحشان، اسلام را یاری کنند و امام را تنها نگذارند».

خاطره ای از شهید در مزاری
این شهید عزیزمان در سال 1348 در خانواده مذهبی به دنیا آمد ایشان در مدت طول عمری که داشتند 2 بار تصادف کردند بار اول 9 روز بیهوش در بیمارستان بابل بستری بودند حالشان آنقدر بد بود که بعد از به هوش آمدن، دائماً هزیان می گفتند هزیان گفتنشان به حدی بود که امیدی برای خوب شدنشان نبود ولی به لطف خداوند متعال حکمت در این بود که ایشان به مرگ طبیعی نمیرند ایشان در سن 15 سالگی مانند سایر جوانان آن زمان احساس وظیفه ای که نسبت به این مردم و کشورشان داشتند نتوانستند صبر کنند شناسنامه خود را دستکاری کردند و 1 سال سن خود را بالا بردند تا بتواند برای رفتن به جبهه ها ثبت نام کنند که موفق هم شدند ایشان بعد از اینکه مدت آموزشی خود را گذراندند به کردستان اعزام شدند و 6ماه در آنجا در سوز و سرما خدمت کردند بعد از 6 ماه برگشتند خانه حدوداً یکی دو هفته در خانه ماندند وقتی صدای تبلیغات اعزام به جبهه را شنیدن نتوانستند ساکت بنشینند دوباره آماده ی رفتن به جبهه شدن برای ثبت نام به حسینیه قائم رفتند. جانباز عباس صداقتی در آنجا مشغول ثبت نام بچه ها بودند آن زمان بخاطر انتخابات نمایندگی شهر دو دسته بودند دسته ابراهیمی و رحمانی - جانباز صداقتی از شهید سؤال کردند که شما از کدام دسته هستید ایشان گفتند نه شرقی، نه غربی ، فقط جمهوری اسلامی بعد جانباز صداقتی به شانه اشان زد و گفتند: آفرین پسر آفرین.
******
یکی از دوستان این شهید عزیزمان می گفتند که ایشان در راه رفتن به جبهه داخل ماشین که بودند مرتباً موهایشان را شانه می زدند وقتی که از ایشان سؤال می کردند: چرا آنقدر موهایشان را شانه می زنید می گفتند: «النظافه مِنَ الایمان».
ایشان داخل ماشین سقا بودند به رزمندگان آب می دادند وقتی به رزمندگان می خواستند آب بدهند می گفتند: اول بگویید « السلام علیک یا ابا عبدالله» بعد به رزمندگان آب می داد. ایشان هنگام رفتن به جبهه چنان شاد و خندان بودند که پدر بزرگوارشان میگفتند: دیدار من و فرزندم به قیامت است بچه ام دیگر بر نمی گردد. رفتند و دیگر بر نگشتند پیکر این شهید بزرگوارمان به مدت 13 سال مفقود بود و بعد از 13 سال چند تکه از استخوانشان را آوردند.
به امید اینکه همه ما بتوانیم در راه این شهدای عزیزمان قدمی برداریم.
یک روز پدر گفت شهید آوردند              به شانه ی شهر روسپید آورند
گفتم که جوان بود و به کامش نرسید          گفت آنکه به آرزو رسید آورند

میثم میثم
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر